: منوي اصلي :
صفحه اصلي وضعيت من در ياهو پست الكترونيك پارسي بلاگ
ورود به مدیریت درباره من
: درباره خودم :
: پيوندهاي روزانه :
ندا [163]سحر [154]سیماب [225][آرشیو(3)] : لوگوي وبلاگ : : لينك دوستان من : ***پاییز طلائی***اموزش . ترفند . مقاله . نرم افزارنوید شاهد : لوگوي دوستان من : : آرشيو يادداشت ها : I FOUND GOD TODAYTo friendsزندگی...کلاس فلسفه و توپمولانااز همه چیز دلپذیر ترخدادستان دعا کنندهسخنانی گرانبهااهدای عضوچهارشنبه سوری پشتيباني وطراحي: وبلاگ قالب وبلاگ حب الحسین اجننی وبلاگ خدایی که به ما لبخند می زند وبلاگ شلمچه ما صاحبی داریم برای سفارش قالب به دو وبلاگ اول می تونید سر بزنید دستان دعاکننده پنج شنبه 86 دی 6 ساعت 10:30 عصر این داستان به اواخر قرن 15 برمیگردد. در یک دهکده کوچک نزدیک نورنبرگ خانوادهای با 18 بچه زندگی میکردند. برای امرار معاش این خانواده بزرگ، پدر میبایست 18 ساعت در روز به هر کار سختی که در آن حوالی پیدا میشد تن میداد. در همان وضعیت اسفناک آلبرشت دورر و برادرش آلبرت ( دو تا از 18 بچه) رؤیایی را در سر میپروراندند. هردوشان آرزو میکردند نقاش چیرهدستی شوند، اما خیلی خوب میدانستند که پدرشان هرگز نمیتواند آنها را برای تحصیل به آکادمی نورنبرگ بفرستد. یک شب پس از مدت زمان درازی در رختخواب، دو برادر تصمیمی گرفتند. با سکه قرعه انداختند و بازنده میبایست برای کار در معدن به جنوب میرفت و برادر دیگرش را حمایت مالی میکرد تا در آکادمی به فراگیری هنر بپردازد و پس از آن برادری که تحصیلش تمام شد باید در چهار سال بعد برادرش را از طریق فروختن نقاشیهایش حمایت مالی میکرد تا او هم به تحصیل در دانشگاه ادامه دهد. آنها در صبح روز یکشنبه در یک کلیسا سکه انداختند. آلبرشت برنده شد و به نورنبرگ رفت و آلبرت به معدنهای خطرناک جنوب رفت و برای 4 سال به طور شبانهروزی کار کرد تا برادرش را که در آکادمی تحصیل میکرد و جزء بهترین دانشجویان بود حمایت کند. نقاشیهای آلبرشت حتی بهتر از اکثر استادانش بود. در زمان فارغالتحصیلی او درآمد زیادی از نقاشیهای حرفهای خودش به دست آورده بود. وقتی هنرمند جوان به دهکدهاش برگشت خانواده دورر برای موفقیت آلبرشت و برگشت او به کانون خانواده پس از 4 سال یک ضیافت شام بر پا کردند. بعد از صرف شام آلبرشت ایستاد و یک نوشیدنی به برادر دوستداشتنیاش برای قدردانی از سالهایی که او را حمایت مالی کرده بود تا آرزویش برآورده شود، تعارف کرد و چنین گفت: آلبرت، برادر بزرگوارم حالا نوبت توست، تو حالا میتوانی به نورنبرگ بروی و آرزویت را تحقق بخشی و من از تو حمایت میکنم. تمام سرها به انتهای میز که آلبرت نشسته بود برگشت. اشک از چشمان او سرازیر شد. سرش را پایین انداخت و هقهقکنان تکرار کرد: نه نه نه! سرانجام آلبرت ایستاد و اشکهایش را پاک کرد و به انتهای میز به چهرههایی که دوستشان داشت، خیره شد و به آرامی گفت: نه برادر من نمیتوانم به نورنبرگ بروم، دیگر خیلی دیر شده است. ببین چهار سال کار در معدن چه بر سر دستانم آورده، استخوان انگشتانم چندین بار شکسته و در دست راستم درد شدیدی را حس میکنم، به طوری که حتی نمیتوانم یک لیوان را در دستم نگه دارم. من نمیتوانم با مداد یا قلممو کار کنم. نه برادر، برای من دیگر خیلی دیر شده. بیش از 450 سال از آن قضیه میگذرد. هم اکنون صدها نقاشی ماهرانه آلبرشت دورر، قلمکاریها و آبرنگها و کندهکاریهای چوبی او در هر موزه بزرگی در سراسر جهان نگه داری میشوند. یک روز آلبرشت دورر برای قدردانی از همه سختیهایی که برادرش به خاطر او متحمل شده بود، دستان پینه بسته برادرش را که به هم چسبیده و انگشتان لاغرش به سمت آسمان بود، به تصویر کشید. او نقاشی استادانهاش را صرفاً دستها نامگذاری کرد اما جهانیان احساساتشان را متوجه این شاهکار کردند و کار بزرگ هنرمندانه را دستان دعاکننده نامیدند. اگر زمانی این اثر خارقالعاده را مشاهده کردید، اندیشه کنید و به خاطر بسپارید که رؤیاهای ما با حمایت دیگران تحقق مییابند. نوشته شده توسط : sarina نظرات ديگران [ نظر] کلاس فلسفه و توپ گلف سه شنبه 86 آذر 13 ساعت 1:4 عصر پروفسور با بسته سنگینی وارد کلاس درس فلسفه شد و بار سنگین خود را روبروی دانشجویان خود روی میز گذاشت. وقتی کلاس شروع شد، بدون هیچ کلمه ای، یک شیشه بسیار بزرگ از داخل بسته برداشت و شروع به پر کردن آن با چند توپ گلف کرد. سپس از شاگردان خود پرسید که، آیا این ظرف پر است؟ و همه دانشجویان موافقت کردند. سپس پروفسور ظرفی از سنگریزه برداشت و آنها رو به داخل شیشه ریخت و شیشه رو به آرامی تکان داد. سنگریزه ها در بین مناطق باز بین توپ های گلف قرار گرفتند؛ سپس دوباره از دانشجویان پرسید که آیا ظرف پر است؟ و باز همگی موافقت کردند. بعد دوباره پروفسور ظرفی از ماسه را برداشت و داخل شیشه ریخت؛ و خوب البته، ماسه ها همه جاهای خالی رو پر کردند. او یکبار دیگر از پرسید که آیا ظرف پر است و دانشجویان یکصدا گفتند: "بله". بعد پروفسور دو فنجان پر از قهوه از زیر میز برداشت و روی همه محتویات داخل شیشه خالی کرد. "در حقیقت دارم جاهای خالی بین ماسه ها رو پر می کنم!" همه دانشجویان خندیدند. در حالی که صدای خنده فرو می نشست، پروفسور گفت: " حالا من می خوام که متوجه این مطلب بشین که این شیشه نمایی از زندگی شماست، توپهای گلف مهمترین چیزها در زندگی شما هستند – خدایتان ، خانواده تان، فرزندانتان، سلامتیتان، دوستانتان و مهمترین علایقتان- چیزهایی که اگر همه چیزهای دیگر از بین بروند ولی اینها باقی بمانند، باز زندگیتان پای برجا خواهد بود. اما سنگریزه ها سایر چیزهای قابل اهمیت هستند مثل کارتان، خانه تان و ماشینتان. ماسه ها هم سایر چیزها هستند- مسایل خیلی ساده. " پروفسور ادامه داد: "اگر اول ماسه ها رو در ظرف قرار بدید، دیگر جایی برای سنگریزه ها و توپهای گلف باقی نمی مونه، درست عین زندگیتان. اگر شما همه زمان و انرژیتان را روی چیزهای ساده و پیش پا افتاده صرف کنین، دیگر جایی و زمانی برای مسایلی که برایتان اهمیت داره باقی نمی مونه. به چیزهایی که برای شاد بودنتان اهمیت داره توجه زیادی کنین، با فرزندانتان بازی کنین، زمانی رو برای چک آپ پزشکی بذارین. با دوستان و اطرافیانتان به بیرون بروید و با اونها خوش بگذرونین. همیشه زمان برای تمیز کردن خانه و تعمیر خرابیها هست. همیشه در دسترس باشین. ..... اول مواظب توپ های گلف باشین، چیزهایی که واقعاً برایتان اهمیت دارند، موارد دارای اهمیت رو مشخص کنین. بقیه چیزها همون ماسه ها هستند. " یکی از دانشجویان دستش را بلند کرد و پرسید: پس دو فنجان قهوه چه معنی داشتند؟ پروفسور لبخند زد و گفت: " خوشحالم که پرسیدی. این فقط برای این بود که به شما نشون بدم که مهم نیست که زندگیتان چقدر شلوغ و پر مشغله ست، همیشه در اون جایی برای دو فنجان قهوه برای صرف با یک دوست هست! " نوشته شده توسط : sarina نظرات ديگران [ نظر] زندگی .... پنج شنبه 86 آذر 8 ساعت 2:49 عصر همه ی مداد رنگی ها مشغول بودند...به جز مداد سفید...هیچ کسی به او کار نمی داد...همه می گفتند:{تو به هیچ دردی نمی خوری}...یک شب که مداد رنگی ها...توی سیاهی کاغذ گم شده بودند...مداد سفید تا صبح کار کرد...ماه کشید...مهتاب کشید...و آنقدر ستاره کشید که کوچک وکوچک و کوچک تر شد...صبح توی جعبه ی مداد رنگی...جای خالی او...با هیچ رنگی پر نشد آره بازم یکی بود و یکی نبود اونی که بود تو بودی و اونی که نبود من بودم یکی داشت و یکی نداشت ،اونی که داشت تو بودی و اونی که تو رو نداشت من بودم یکی خواست و یکی نخواست ، اونی که خواست تو بودی اونی که بی تو بودن رو نخواست ، من بودم یکی آورد و یکی نیاورد ، اونی که آورد تو بودی اونی که جز تو به هیچ کس ایمان نیاورد من بودم یکی برد و یکی نبرد ، اونی که برد تو بودی اونی که دل به تو باخت من بودم یکی گفت و یکی نگفت اونی که گفت تو بودی و اونی که دوست دارم رو به هیچ کس جز تو نگفت من بودم یکی موند و یکی نموند اونی که موند تو بودی اونی که بدونه تو نمیتونست که بمونه من بودم یکی رفت و یکی نرفت ، اونی که رفت تو بودی و اونی که بخاطره تو ، تو قلبه هیچ کس نرفت من بودم. آدمها مثل حلقه های زنجیر متصل به هم میمونن، از هر طرفی که یه زنجیر کشیده میشه این حلقه ها دونه به دونه به حلقه بعدیشون فشار میارن. هر آدمی توی این دنیا، هزاران هزار بعد داره و از هزاران هزار طرف به هزاران هزار نفر دیگه وصله. بعضی از این حلقه ها فلزین و هرچی خودشون کشیده میشن، از اون طرف به کسایی که میتونن منتقل میکنن و بعضی های دیگه انعطاف دارن و تا جایی که میتونن خودشون فشارهارو تحمل میکنن و گاهیم میشکنن و جاشونو تحویل یکی دیگه میدن زندگی کردن حس کردن تمام این کششها و تصمیم به انعطاف یا سخت بودن برای تک تک ثانیه ها، تک تک کشش ها و تک تک آدمهاست. زندگی کردن یعنی گاهی حبس کردن بزرگترین فشارهای دنیا، و گاهی کشیدن حلقه بعدی بدون هیچ فشاری از حلقه قبلیه... قشنگی زندگی به همین جریان همه چی از همه کس به همه کس و اون یه ذره اختیاریه که هر کسی توی این جریان مداوم کشش و آرامش داره. اختیاری که به تک تک آدمهای این دنیا قدرت و تاثیر میده خوشبختی یک سفر است نه یک مقصد، هیچ زمانی بهتر از همین لحظه برای شاد بودن وجود ندارد. زندگی کنید و از حال لذت ببرید. نوشته شده توسط : sarina نظرات ديگران [ نظر] < 1 2 :لیست کامل یاداشت ها : آیا می دانی مومن کیست؟قصه عشق!خدای من این جاستInterview with god[عناوین آرشیوشده]
: لوگوي وبلاگ :
: لينك دوستان من :
***پاییز طلائی***اموزش . ترفند . مقاله . نرم افزارنوید شاهد : لوگوي دوستان من : : آرشيو يادداشت ها : I FOUND GOD TODAYTo friendsزندگی...کلاس فلسفه و توپمولانااز همه چیز دلپذیر ترخدادستان دعا کنندهسخنانی گرانبهااهدای عضوچهارشنبه سوری پشتيباني وطراحي: وبلاگ قالب وبلاگ حب الحسین اجننی وبلاگ خدایی که به ما لبخند می زند وبلاگ شلمچه ما صاحبی داریم برای سفارش قالب به دو وبلاگ اول می تونید سر بزنید دستان دعاکننده پنج شنبه 86 دی 6 ساعت 10:30 عصر این داستان به اواخر قرن 15 برمیگردد. در یک دهکده کوچک نزدیک نورنبرگ خانوادهای با 18 بچه زندگی میکردند. برای امرار معاش این خانواده بزرگ، پدر میبایست 18 ساعت در روز به هر کار سختی که در آن حوالی پیدا میشد تن میداد. در همان وضعیت اسفناک آلبرشت دورر و برادرش آلبرت ( دو تا از 18 بچه) رؤیایی را در سر میپروراندند. هردوشان آرزو میکردند نقاش چیرهدستی شوند، اما خیلی خوب میدانستند که پدرشان هرگز نمیتواند آنها را برای تحصیل به آکادمی نورنبرگ بفرستد. یک شب پس از مدت زمان درازی در رختخواب، دو برادر تصمیمی گرفتند. با سکه قرعه انداختند و بازنده میبایست برای کار در معدن به جنوب میرفت و برادر دیگرش را حمایت مالی میکرد تا در آکادمی به فراگیری هنر بپردازد و پس از آن برادری که تحصیلش تمام شد باید در چهار سال بعد برادرش را از طریق فروختن نقاشیهایش حمایت مالی میکرد تا او هم به تحصیل در دانشگاه ادامه دهد. آنها در صبح روز یکشنبه در یک کلیسا سکه انداختند. آلبرشت برنده شد و به نورنبرگ رفت و آلبرت به معدنهای خطرناک جنوب رفت و برای 4 سال به طور شبانهروزی کار کرد تا برادرش را که در آکادمی تحصیل میکرد و جزء بهترین دانشجویان بود حمایت کند. نقاشیهای آلبرشت حتی بهتر از اکثر استادانش بود. در زمان فارغالتحصیلی او درآمد زیادی از نقاشیهای حرفهای خودش به دست آورده بود. وقتی هنرمند جوان به دهکدهاش برگشت خانواده دورر برای موفقیت آلبرشت و برگشت او به کانون خانواده پس از 4 سال یک ضیافت شام بر پا کردند. بعد از صرف شام آلبرشت ایستاد و یک نوشیدنی به برادر دوستداشتنیاش برای قدردانی از سالهایی که او را حمایت مالی کرده بود تا آرزویش برآورده شود، تعارف کرد و چنین گفت: آلبرت، برادر بزرگوارم حالا نوبت توست، تو حالا میتوانی به نورنبرگ بروی و آرزویت را تحقق بخشی و من از تو حمایت میکنم. تمام سرها به انتهای میز که آلبرت نشسته بود برگشت. اشک از چشمان او سرازیر شد. سرش را پایین انداخت و هقهقکنان تکرار کرد: نه نه نه! سرانجام آلبرت ایستاد و اشکهایش را پاک کرد و به انتهای میز به چهرههایی که دوستشان داشت، خیره شد و به آرامی گفت: نه برادر من نمیتوانم به نورنبرگ بروم، دیگر خیلی دیر شده است. ببین چهار سال کار در معدن چه بر سر دستانم آورده، استخوان انگشتانم چندین بار شکسته و در دست راستم درد شدیدی را حس میکنم، به طوری که حتی نمیتوانم یک لیوان را در دستم نگه دارم. من نمیتوانم با مداد یا قلممو کار کنم. نه برادر، برای من دیگر خیلی دیر شده. بیش از 450 سال از آن قضیه میگذرد. هم اکنون صدها نقاشی ماهرانه آلبرشت دورر، قلمکاریها و آبرنگها و کندهکاریهای چوبی او در هر موزه بزرگی در سراسر جهان نگه داری میشوند. یک روز آلبرشت دورر برای قدردانی از همه سختیهایی که برادرش به خاطر او متحمل شده بود، دستان پینه بسته برادرش را که به هم چسبیده و انگشتان لاغرش به سمت آسمان بود، به تصویر کشید. او نقاشی استادانهاش را صرفاً دستها نامگذاری کرد اما جهانیان احساساتشان را متوجه این شاهکار کردند و کار بزرگ هنرمندانه را دستان دعاکننده نامیدند. اگر زمانی این اثر خارقالعاده را مشاهده کردید، اندیشه کنید و به خاطر بسپارید که رؤیاهای ما با حمایت دیگران تحقق مییابند. نوشته شده توسط : sarina نظرات ديگران [ نظر] کلاس فلسفه و توپ گلف سه شنبه 86 آذر 13 ساعت 1:4 عصر پروفسور با بسته سنگینی وارد کلاس درس فلسفه شد و بار سنگین خود را روبروی دانشجویان خود روی میز گذاشت. وقتی کلاس شروع شد، بدون هیچ کلمه ای، یک شیشه بسیار بزرگ از داخل بسته برداشت و شروع به پر کردن آن با چند توپ گلف کرد. سپس از شاگردان خود پرسید که، آیا این ظرف پر است؟ و همه دانشجویان موافقت کردند. سپس پروفسور ظرفی از سنگریزه برداشت و آنها رو به داخل شیشه ریخت و شیشه رو به آرامی تکان داد. سنگریزه ها در بین مناطق باز بین توپ های گلف قرار گرفتند؛ سپس دوباره از دانشجویان پرسید که آیا ظرف پر است؟ و باز همگی موافقت کردند. بعد دوباره پروفسور ظرفی از ماسه را برداشت و داخل شیشه ریخت؛ و خوب البته، ماسه ها همه جاهای خالی رو پر کردند. او یکبار دیگر از پرسید که آیا ظرف پر است و دانشجویان یکصدا گفتند: "بله". بعد پروفسور دو فنجان پر از قهوه از زیر میز برداشت و روی همه محتویات داخل شیشه خالی کرد. "در حقیقت دارم جاهای خالی بین ماسه ها رو پر می کنم!" همه دانشجویان خندیدند. در حالی که صدای خنده فرو می نشست، پروفسور گفت: " حالا من می خوام که متوجه این مطلب بشین که این شیشه نمایی از زندگی شماست، توپهای گلف مهمترین چیزها در زندگی شما هستند – خدایتان ، خانواده تان، فرزندانتان، سلامتیتان، دوستانتان و مهمترین علایقتان- چیزهایی که اگر همه چیزهای دیگر از بین بروند ولی اینها باقی بمانند، باز زندگیتان پای برجا خواهد بود. اما سنگریزه ها سایر چیزهای قابل اهمیت هستند مثل کارتان، خانه تان و ماشینتان. ماسه ها هم سایر چیزها هستند- مسایل خیلی ساده. " پروفسور ادامه داد: "اگر اول ماسه ها رو در ظرف قرار بدید، دیگر جایی برای سنگریزه ها و توپهای گلف باقی نمی مونه، درست عین زندگیتان. اگر شما همه زمان و انرژیتان را روی چیزهای ساده و پیش پا افتاده صرف کنین، دیگر جایی و زمانی برای مسایلی که برایتان اهمیت داره باقی نمی مونه. به چیزهایی که برای شاد بودنتان اهمیت داره توجه زیادی کنین، با فرزندانتان بازی کنین، زمانی رو برای چک آپ پزشکی بذارین. با دوستان و اطرافیانتان به بیرون بروید و با اونها خوش بگذرونین. همیشه زمان برای تمیز کردن خانه و تعمیر خرابیها هست. همیشه در دسترس باشین. ..... اول مواظب توپ های گلف باشین، چیزهایی که واقعاً برایتان اهمیت دارند، موارد دارای اهمیت رو مشخص کنین. بقیه چیزها همون ماسه ها هستند. " یکی از دانشجویان دستش را بلند کرد و پرسید: پس دو فنجان قهوه چه معنی داشتند؟ پروفسور لبخند زد و گفت: " خوشحالم که پرسیدی. این فقط برای این بود که به شما نشون بدم که مهم نیست که زندگیتان چقدر شلوغ و پر مشغله ست، همیشه در اون جایی برای دو فنجان قهوه برای صرف با یک دوست هست! " نوشته شده توسط : sarina نظرات ديگران [ نظر] زندگی .... پنج شنبه 86 آذر 8 ساعت 2:49 عصر همه ی مداد رنگی ها مشغول بودند...به جز مداد سفید...هیچ کسی به او کار نمی داد...همه می گفتند:{تو به هیچ دردی نمی خوری}...یک شب که مداد رنگی ها...توی سیاهی کاغذ گم شده بودند...مداد سفید تا صبح کار کرد...ماه کشید...مهتاب کشید...و آنقدر ستاره کشید که کوچک وکوچک و کوچک تر شد...صبح توی جعبه ی مداد رنگی...جای خالی او...با هیچ رنگی پر نشد آره بازم یکی بود و یکی نبود اونی که بود تو بودی و اونی که نبود من بودم یکی داشت و یکی نداشت ،اونی که داشت تو بودی و اونی که تو رو نداشت من بودم یکی خواست و یکی نخواست ، اونی که خواست تو بودی اونی که بی تو بودن رو نخواست ، من بودم یکی آورد و یکی نیاورد ، اونی که آورد تو بودی اونی که جز تو به هیچ کس ایمان نیاورد من بودم یکی برد و یکی نبرد ، اونی که برد تو بودی اونی که دل به تو باخت من بودم یکی گفت و یکی نگفت اونی که گفت تو بودی و اونی که دوست دارم رو به هیچ کس جز تو نگفت من بودم یکی موند و یکی نموند اونی که موند تو بودی اونی که بدونه تو نمیتونست که بمونه من بودم یکی رفت و یکی نرفت ، اونی که رفت تو بودی و اونی که بخاطره تو ، تو قلبه هیچ کس نرفت من بودم. آدمها مثل حلقه های زنجیر متصل به هم میمونن، از هر طرفی که یه زنجیر کشیده میشه این حلقه ها دونه به دونه به حلقه بعدیشون فشار میارن. هر آدمی توی این دنیا، هزاران هزار بعد داره و از هزاران هزار طرف به هزاران هزار نفر دیگه وصله. بعضی از این حلقه ها فلزین و هرچی خودشون کشیده میشن، از اون طرف به کسایی که میتونن منتقل میکنن و بعضی های دیگه انعطاف دارن و تا جایی که میتونن خودشون فشارهارو تحمل میکنن و گاهیم میشکنن و جاشونو تحویل یکی دیگه میدن زندگی کردن حس کردن تمام این کششها و تصمیم به انعطاف یا سخت بودن برای تک تک ثانیه ها، تک تک کشش ها و تک تک آدمهاست. زندگی کردن یعنی گاهی حبس کردن بزرگترین فشارهای دنیا، و گاهی کشیدن حلقه بعدی بدون هیچ فشاری از حلقه قبلیه... قشنگی زندگی به همین جریان همه چی از همه کس به همه کس و اون یه ذره اختیاریه که هر کسی توی این جریان مداوم کشش و آرامش داره. اختیاری که به تک تک آدمهای این دنیا قدرت و تاثیر میده خوشبختی یک سفر است نه یک مقصد، هیچ زمانی بهتر از همین لحظه برای شاد بودن وجود ندارد. زندگی کنید و از حال لذت ببرید. نوشته شده توسط : sarina نظرات ديگران [ نظر] < 1 2 :لیست کامل یاداشت ها : آیا می دانی مومن کیست؟قصه عشق!خدای من این جاستInterview with god[عناوین آرشیوشده]
: لوگوي دوستان من :
: آرشيو يادداشت ها : I FOUND GOD TODAYTo friendsزندگی...کلاس فلسفه و توپمولانااز همه چیز دلپذیر ترخدادستان دعا کنندهسخنانی گرانبهااهدای عضوچهارشنبه سوری پشتيباني وطراحي: وبلاگ قالب وبلاگ حب الحسین اجننی وبلاگ خدایی که به ما لبخند می زند وبلاگ شلمچه ما صاحبی داریم برای سفارش قالب به دو وبلاگ اول می تونید سر بزنید
I FOUND GOD TODAYTo friendsزندگی...کلاس فلسفه و توپمولانااز همه چیز دلپذیر ترخدادستان دعا کنندهسخنانی گرانبهااهدای عضوچهارشنبه سوری
وبلاگ قالب
وبلاگ حب الحسین اجننی
وبلاگ خدایی که به ما لبخند می زند
وبلاگ شلمچه
ما صاحبی داریم
برای سفارش قالب به دو
وبلاگ اول می تونید
سر بزنید
دستان دعاکننده
این داستان به اواخر قرن 15 برمیگردد.
در یک دهکده کوچک نزدیک نورنبرگ خانوادهای با 18 بچه زندگی میکردند. برای امرار معاش این خانواده بزرگ، پدر میبایست 18 ساعت در روز به هر کار سختی که در آن حوالی پیدا میشد تن میداد.
در همان وضعیت اسفناک آلبرشت دورر و برادرش آلبرت ( دو تا از 18 بچه) رؤیایی را در سر میپروراندند.
هردوشان آرزو میکردند نقاش چیرهدستی شوند، اما خیلی خوب میدانستند که پدرشان هرگز نمیتواند آنها را برای تحصیل به آکادمی نورنبرگ بفرستد.
یک شب پس از مدت زمان درازی در رختخواب، دو برادر تصمیمی گرفتند. با سکه قرعه انداختند و بازنده میبایست برای کار در معدن به جنوب میرفت و برادر دیگرش را حمایت مالی میکرد تا در آکادمی به فراگیری هنر بپردازد و پس از آن برادری که تحصیلش تمام شد باید در چهار سال بعد برادرش را از طریق فروختن نقاشیهایش حمایت مالی میکرد تا او هم به تحصیل در دانشگاه ادامه دهد.
آنها در صبح روز یکشنبه در یک کلیسا سکه انداختند. آلبرشت برنده شد و به نورنبرگ رفت و آلبرت به معدنهای خطرناک جنوب رفت و برای 4 سال به طور شبانهروزی کار کرد تا برادرش را که در آکادمی تحصیل میکرد و جزء بهترین دانشجویان بود حمایت کند. نقاشیهای آلبرشت حتی بهتر از اکثر استادانش بود. در زمان فارغالتحصیلی او درآمد زیادی از نقاشیهای حرفهای خودش به دست آورده بود.
وقتی هنرمند جوان به دهکدهاش برگشت خانواده دورر برای موفقیت آلبرشت و برگشت او به کانون خانواده پس از 4 سال یک ضیافت شام بر پا کردند. بعد از صرف شام آلبرشت ایستاد و یک نوشیدنی به برادر دوستداشتنیاش برای قدردانی از سالهایی که او را حمایت مالی کرده بود تا آرزویش برآورده شود، تعارف کرد و چنین گفت: آلبرت، برادر بزرگوارم حالا نوبت توست، تو حالا میتوانی به نورنبرگ بروی و آرزویت را تحقق بخشی و من از تو حمایت میکنم.
تمام سرها به انتهای میز که آلبرت نشسته بود برگشت. اشک از چشمان او سرازیر شد. سرش را پایین انداخت و هقهقکنان تکرار کرد: نه نه نه!
سرانجام آلبرت ایستاد و اشکهایش را پاک کرد و به انتهای میز به چهرههایی که دوستشان داشت، خیره شد و به آرامی گفت: نه برادر من نمیتوانم به نورنبرگ بروم، دیگر خیلی دیر شده است. ببین چهار سال کار در معدن چه بر سر دستانم آورده، استخوان انگشتانم چندین بار شکسته و در دست راستم درد شدیدی را حس میکنم، به طوری که حتی نمیتوانم یک لیوان را در دستم نگه دارم. من نمیتوانم با مداد یا قلممو کار کنم. نه برادر، برای من دیگر خیلی دیر شده.
بیش از 450 سال از آن قضیه میگذرد. هم اکنون صدها نقاشی ماهرانه آلبرشت دورر، قلمکاریها و آبرنگها و کندهکاریهای چوبی او در هر موزه بزرگی در سراسر جهان نگه داری میشوند.
یک روز آلبرشت دورر برای قدردانی از همه سختیهایی که برادرش به خاطر او متحمل شده بود، دستان پینه بسته برادرش را که به هم چسبیده و انگشتان لاغرش به سمت آسمان بود، به تصویر کشید. او نقاشی استادانهاش را صرفاً دستها نامگذاری کرد اما جهانیان احساساتشان را متوجه این شاهکار کردند و کار بزرگ هنرمندانه را دستان دعاکننده نامیدند.
اگر زمانی این اثر خارقالعاده را مشاهده کردید، اندیشه کنید و به خاطر بسپارید که رؤیاهای ما با حمایت دیگران تحقق مییابند.
نوشته شده توسط : sarina
نظرات ديگران [ نظر]
کلاس فلسفه و توپ گلف
پروفسور با بسته سنگینی وارد کلاس درس فلسفه شد و بار سنگین خود را روبروی دانشجویان خود روی میز گذاشت.
وقتی کلاس شروع شد، بدون هیچ کلمه ای، یک شیشه بسیار بزرگ از داخل بسته برداشت و شروع به پر کردن آن با چند توپ گلف کرد.
سپس از شاگردان خود پرسید که، آیا این ظرف پر است؟
و همه دانشجویان موافقت کردند.
سپس پروفسور ظرفی از سنگریزه برداشت و آنها رو به داخل شیشه ریخت و شیشه رو به آرامی تکان داد. سنگریزه ها در بین مناطق باز بین توپ های گلف قرار گرفتند؛ سپس دوباره از دانشجویان پرسید که آیا ظرف پر است؟ و باز همگی موافقت کردند.
بعد دوباره پروفسور ظرفی از ماسه را برداشت و داخل شیشه ریخت؛ و خوب البته، ماسه ها همه جاهای خالی رو پر کردند. او یکبار دیگر از پرسید که آیا ظرف پر است و دانشجویان یکصدا گفتند: "بله".
بعد پروفسور دو فنجان پر از قهوه از زیر میز برداشت و روی همه محتویات داخل شیشه خالی کرد. "در حقیقت دارم جاهای خالی بین ماسه ها رو پر می کنم!" همه دانشجویان خندیدند.
در حالی که صدای خنده فرو می نشست، پروفسور گفت: " حالا من می خوام که متوجه این مطلب بشین که این شیشه نمایی از زندگی شماست، توپهای گلف مهمترین چیزها در زندگی شما هستند – خدایتان ، خانواده تان، فرزندانتان، سلامتیتان، دوستانتان و مهمترین علایقتان- چیزهایی که اگر همه چیزهای دیگر از بین بروند ولی اینها باقی بمانند، باز زندگیتان پای برجا خواهد بود.
اما سنگریزه ها سایر چیزهای قابل اهمیت هستند مثل کارتان، خانه تان و ماشینتان. ماسه ها هم سایر چیزها هستند- مسایل خیلی ساده. "
پروفسور ادامه داد: "اگر اول ماسه ها رو در ظرف قرار بدید، دیگر جایی برای سنگریزه ها و توپهای گلف باقی نمی مونه، درست عین زندگیتان. اگر شما همه زمان و انرژیتان را روی چیزهای ساده و پیش پا افتاده صرف کنین، دیگر جایی و زمانی برای مسایلی که برایتان اهمیت داره باقی نمی مونه. به چیزهایی که برای شاد بودنتان اهمیت داره توجه زیادی کنین، با فرزندانتان بازی کنین، زمانی رو برای چک آپ پزشکی بذارین. با دوستان و اطرافیانتان به بیرون بروید و با اونها خوش بگذرونین.
همیشه زمان برای تمیز کردن خانه و تعمیر خرابیها هست. همیشه در دسترس باشین.
.....
اول مواظب توپ های گلف باشین، چیزهایی که واقعاً برایتان اهمیت دارند، موارد دارای اهمیت رو مشخص کنین. بقیه چیزها همون ماسه ها هستند. "
یکی از دانشجویان دستش را بلند کرد و پرسید: پس دو فنجان قهوه چه معنی داشتند؟
پروفسور لبخند زد و گفت: " خوشحالم که پرسیدی. این فقط برای این بود که به شما نشون بدم که مهم نیست که زندگیتان چقدر شلوغ و پر مشغله ست، همیشه در اون جایی برای دو فنجان قهوه برای صرف با یک دوست هست! "
زندگی ....
همه ی مداد رنگی ها مشغول بودند...به جز مداد سفید...هیچ کسی به او کار نمی داد...همه می گفتند:{تو به هیچ دردی نمی خوری}...یک شب که مداد رنگی ها...توی سیاهی کاغذ گم شده بودند...مداد سفید تا صبح کار کرد...ماه کشید...مهتاب کشید...و آنقدر ستاره کشید که کوچک وکوچک و کوچک تر شد...صبح توی جعبه ی مداد رنگی...جای خالی او...با هیچ رنگی پر نشد
آره بازم یکی بود و یکی نبود اونی که بود تو بودی و اونی که نبود من بودم یکی داشت و یکی نداشت ،اونی که داشت تو بودی و اونی که تو رو نداشت من بودم یکی خواست و یکی نخواست ، اونی که خواست تو بودی اونی که بی تو بودن رو نخواست ، من بودم یکی آورد و یکی نیاورد ، اونی که آورد تو بودی اونی که جز تو به هیچ کس ایمان نیاورد من بودم یکی برد و یکی نبرد ، اونی که برد تو بودی اونی که دل به تو باخت من بودم یکی گفت و یکی نگفت اونی که گفت تو بودی و اونی که دوست دارم رو به هیچ کس جز تو
نگفت من بودم یکی موند و یکی نموند اونی که موند تو بودی اونی که بدونه تو نمیتونست که بمونه من بودم یکی رفت و یکی نرفت ، اونی که رفت تو بودی و اونی که بخاطره تو ، تو قلبه هیچ کس نرفت من بودم.
آدمها مثل حلقه های زنجیر متصل به هم میمونن، از هر طرفی که یه زنجیر کشیده میشه این حلقه ها دونه به دونه به حلقه بعدیشون فشار میارن. هر آدمی توی این دنیا، هزاران هزار بعد داره و از هزاران هزار طرف به هزاران هزار نفر دیگه وصله. بعضی از این حلقه ها فلزین و هرچی خودشون کشیده میشن، از اون طرف به کسایی که میتونن منتقل میکنن و بعضی های دیگه انعطاف دارن و تا جایی که میتونن خودشون فشارهارو تحمل میکنن و گاهیم میشکنن و جاشونو تحویل یکی دیگه میدن
زندگی کردن حس کردن تمام این کششها و تصمیم به انعطاف یا سخت بودن برای تک تک ثانیه ها، تک تک کشش ها و تک تک آدمهاست. زندگی کردن یعنی گاهی حبس کردن بزرگترین فشارهای دنیا، و گاهی کشیدن حلقه بعدی بدون هیچ فشاری از حلقه قبلیه... قشنگی زندگی به همین جریان همه چی از همه کس به همه کس و اون یه ذره اختیاریه که هر کسی توی این جریان مداوم کشش و آرامش داره. اختیاری که به تک تک آدمهای این دنیا قدرت و تاثیر میده
خوشبختی یک سفر است نه یک مقصد، هیچ زمانی بهتر از همین لحظه برای شاد بودن وجود ندارد. زندگی کنید و از حال لذت ببرید.
آیا می دانی مومن کیست؟قصه عشق!خدای من این جاستInterview with god[عناوین آرشیوشده]