: منوي اصلي :
صفحه اصلي وضعيت من در ياهو پست الكترونيك پارسي بلاگ
ورود به مدیریت درباره من
: درباره خودم :
: پيوندهاي روزانه :
ندا [163]سحر [154]سیماب [225][آرشیو(3)] : لوگوي وبلاگ : : لينك دوستان من : ***پاییز طلائی***اموزش . ترفند . مقاله . نرم افزارنوید شاهد : لوگوي دوستان من : : آرشيو يادداشت ها : I FOUND GOD TODAYTo friendsزندگی...کلاس فلسفه و توپمولانااز همه چیز دلپذیر ترخدادستان دعا کنندهسخنانی گرانبهااهدای عضوچهارشنبه سوری پشتيباني وطراحي: وبلاگ قالب وبلاگ حب الحسین اجننی وبلاگ خدایی که به ما لبخند می زند وبلاگ شلمچه ما صاحبی داریم برای سفارش قالب به دو وبلاگ اول می تونید سر بزنید قصه عشق! چهارشنبه 87 فروردین 28 ساعت 6:20 عصر در روزگارهای قدیم جزیره ای دورافتاده بود که همه احساسات در آن زندگی می کردند: شادی، غم، دانش عشق و باقی احساسات . روزی به همه آنها اعلام شد که جزیره در حال غرق شدن است. بنابراین هر یک شروع به تعمیر قایق هایشان کردند.اما عشق تصمیم گرفت که تا لحظه آخر در جزیره بماند. زمانی که دیگر چیزی از جزیره روی آب نمانده بود عشق تصمیم گرفت تا برای نجات خود از دیگران کمک بخواهد. در همین زمان او از ثروت با کشتی یا شکوهش در حال گذشتن از آنجا بود کمک خواست."ثروت، مرا هم با خود می بری؟" ثروت جواب داد:"نه نمی توانم. مفدار زیادی طلا و نقره در این قایق هست. من هیچ جایی برای تو ندارم."عشق تصمیم گرفت که از غرور که با قایقی زیبا در حال رد شدن از جزیره بود کمک بخواهد. "غرور لطفاً به من کمک کن." "نمی توانم عشق. تو خیس شده ای و ممکن است قایقم را خراب کنی." پس عشق از غم که در همان نزدیکی بود درخواست کمک کرد."غم لطفاً مرا با خود ببر.""آه عشق. آنقدر ناراحتم که دلم می خواهد تنها باشم."شادی هم از کنار عشق گذشت اما آنچنان غرق در خوشحالی بود که اصلاً متوجه عشق نشد.ناگهان صدایی شنید:" بیا اینجا عشق. من تو را با خود می برم."صدای یک بزرگتر بود. عشق آنقدر خوشحال شد که حتی فراموش کرد اسم ناجی خود را بپرسد. هنگامی که به خشکی رسیدند ناجی به راه خود رفت.عشق که تازه متوجه شده بود که چقدر به ناجی خود مدیون است از دانش که او هم از عشق بزرگتر بود پرسید:" چه کسی به من کمک کرد؟"دانش جواب داد: "او زمان بود.""زمان؟ اما چرا به من کمک کرد؟"دانش لبخندی زد و با دانایی جواب داد که: "چون تنها زمان بزرگی عشق را درک می کند." نوشته شده توسط : sarina نظرات ديگران [ نظر] 1 2 > :لیست کامل یاداشت ها : آیا می دانی مومن کیست؟قصه عشق!خدای من این جاستInterview with god[عناوین آرشیوشده]
: لوگوي وبلاگ :
: لينك دوستان من :
***پاییز طلائی***اموزش . ترفند . مقاله . نرم افزارنوید شاهد : لوگوي دوستان من : : آرشيو يادداشت ها : I FOUND GOD TODAYTo friendsزندگی...کلاس فلسفه و توپمولانااز همه چیز دلپذیر ترخدادستان دعا کنندهسخنانی گرانبهااهدای عضوچهارشنبه سوری پشتيباني وطراحي: وبلاگ قالب وبلاگ حب الحسین اجننی وبلاگ خدایی که به ما لبخند می زند وبلاگ شلمچه ما صاحبی داریم برای سفارش قالب به دو وبلاگ اول می تونید سر بزنید قصه عشق! چهارشنبه 87 فروردین 28 ساعت 6:20 عصر در روزگارهای قدیم جزیره ای دورافتاده بود که همه احساسات در آن زندگی می کردند: شادی، غم، دانش عشق و باقی احساسات . روزی به همه آنها اعلام شد که جزیره در حال غرق شدن است. بنابراین هر یک شروع به تعمیر قایق هایشان کردند.اما عشق تصمیم گرفت که تا لحظه آخر در جزیره بماند. زمانی که دیگر چیزی از جزیره روی آب نمانده بود عشق تصمیم گرفت تا برای نجات خود از دیگران کمک بخواهد. در همین زمان او از ثروت با کشتی یا شکوهش در حال گذشتن از آنجا بود کمک خواست."ثروت، مرا هم با خود می بری؟" ثروت جواب داد:"نه نمی توانم. مفدار زیادی طلا و نقره در این قایق هست. من هیچ جایی برای تو ندارم."عشق تصمیم گرفت که از غرور که با قایقی زیبا در حال رد شدن از جزیره بود کمک بخواهد. "غرور لطفاً به من کمک کن." "نمی توانم عشق. تو خیس شده ای و ممکن است قایقم را خراب کنی." پس عشق از غم که در همان نزدیکی بود درخواست کمک کرد."غم لطفاً مرا با خود ببر.""آه عشق. آنقدر ناراحتم که دلم می خواهد تنها باشم."شادی هم از کنار عشق گذشت اما آنچنان غرق در خوشحالی بود که اصلاً متوجه عشق نشد.ناگهان صدایی شنید:" بیا اینجا عشق. من تو را با خود می برم."صدای یک بزرگتر بود. عشق آنقدر خوشحال شد که حتی فراموش کرد اسم ناجی خود را بپرسد. هنگامی که به خشکی رسیدند ناجی به راه خود رفت.عشق که تازه متوجه شده بود که چقدر به ناجی خود مدیون است از دانش که او هم از عشق بزرگتر بود پرسید:" چه کسی به من کمک کرد؟"دانش جواب داد: "او زمان بود.""زمان؟ اما چرا به من کمک کرد؟"دانش لبخندی زد و با دانایی جواب داد که: "چون تنها زمان بزرگی عشق را درک می کند." نوشته شده توسط : sarina نظرات ديگران [ نظر] 1 2 > :لیست کامل یاداشت ها : آیا می دانی مومن کیست؟قصه عشق!خدای من این جاستInterview with god[عناوین آرشیوشده]
: لوگوي دوستان من :
: آرشيو يادداشت ها : I FOUND GOD TODAYTo friendsزندگی...کلاس فلسفه و توپمولانااز همه چیز دلپذیر ترخدادستان دعا کنندهسخنانی گرانبهااهدای عضوچهارشنبه سوری پشتيباني وطراحي: وبلاگ قالب وبلاگ حب الحسین اجننی وبلاگ خدایی که به ما لبخند می زند وبلاگ شلمچه ما صاحبی داریم برای سفارش قالب به دو وبلاگ اول می تونید سر بزنید
I FOUND GOD TODAYTo friendsزندگی...کلاس فلسفه و توپمولانااز همه چیز دلپذیر ترخدادستان دعا کنندهسخنانی گرانبهااهدای عضوچهارشنبه سوری
وبلاگ قالب
وبلاگ حب الحسین اجننی
وبلاگ خدایی که به ما لبخند می زند
وبلاگ شلمچه
ما صاحبی داریم
برای سفارش قالب به دو
وبلاگ اول می تونید
سر بزنید
قصه عشق!
در روزگارهای قدیم جزیره ای دورافتاده بود که همه احساسات در آن زندگی می کردند: شادی، غم، دانش عشق و باقی احساسات . روزی به همه آنها اعلام شد که جزیره در حال غرق شدن است. بنابراین هر یک شروع به تعمیر قایق هایشان کردند.اما عشق تصمیم گرفت که تا لحظه آخر در جزیره بماند. زمانی که دیگر چیزی از جزیره روی آب نمانده بود عشق تصمیم گرفت تا برای نجات خود از دیگران کمک بخواهد. در همین زمان او از ثروت با کشتی یا شکوهش در حال گذشتن از آنجا بود کمک خواست."ثروت، مرا هم با خود می بری؟" ثروت جواب داد:"نه نمی توانم. مفدار زیادی طلا و نقره در این قایق هست. من هیچ جایی برای تو ندارم."عشق تصمیم گرفت که از غرور که با قایقی زیبا در حال رد شدن از جزیره بود کمک بخواهد. "غرور لطفاً به من کمک کن." "نمی توانم عشق. تو خیس شده ای و ممکن است قایقم را خراب کنی." پس عشق از غم که در همان نزدیکی بود درخواست کمک کرد."غم لطفاً مرا با خود ببر.""آه عشق. آنقدر ناراحتم که دلم می خواهد تنها باشم."شادی هم از کنار عشق گذشت اما آنچنان غرق در خوشحالی بود که اصلاً متوجه عشق نشد.ناگهان صدایی شنید:" بیا اینجا عشق. من تو را با خود می برم."صدای یک بزرگتر بود. عشق آنقدر خوشحال شد که حتی فراموش کرد اسم ناجی خود را بپرسد. هنگامی که به خشکی رسیدند ناجی به راه خود رفت.عشق که تازه متوجه شده بود که چقدر به ناجی خود مدیون است از دانش که او هم از عشق بزرگتر بود پرسید:" چه کسی به من کمک کرد؟"دانش جواب داد: "او زمان بود.""زمان؟ اما چرا به من کمک کرد؟"دانش لبخندی زد و با دانایی جواب داد که: "چون تنها زمان بزرگی عشق را درک می کند."
نوشته شده توسط : sarina
نظرات ديگران [ نظر]
آیا می دانی مومن کیست؟قصه عشق!خدای من این جاستInterview with god[عناوین آرشیوشده]